ترسو بودم. ترسوتر شدهام. دوران جوانیام تمام شد. کجایی جوانی؟
دوران ایدهآلهای نهانی. دوران عشقهای فورانی. دوران فورانهای ناگهانی. دوران دانشهای پنهانی. چنان که افتد و دانی، توقفهای طولانی. (دوران کشف رابطه. وقتی که هیچ نمیگویی: حالا ببینیم چی میشه). دوران گیجی. خماری. ترسهای صبحگاهی از بیدار شدن. ترس از توالت رفتن. ترس از توالت بیرون آمدن . توقفهای طولانی. خندههای شهوانی. دوران فرار از تنهایی. دوران پناه به تنهایی. کشف تازۀ تخت.
دوران قهقهههای عصبی. دوران ریسه رفتنهای درمانی. دوران کشدار جوانی.
فکر کردن به دوستان زندانی. فکر کردن به اندامهای تحتانی. درک اندام به مثابه ابزار استعمار. دوران هیجانهای عقلانی. تحمل و رنج این همه مهمانی. حالم به هم خورد از این همه اضطراب پنهانی. بلند بگو که همه چیز را میدانی. (ترس از گفتن اینکه همه چیز را میدانی). دوران تلاش برای عریانی.
فحش دادن به سعدی و خاقانی به انتقام همۀ کتابهای دبیرستانی. معاشقه با شعر ناب و لحظه و حجم بدون اینکه آنها را بخوانی. فقط برای انتقام از دبیران دبیرستانی. دوران فحش. دوران لنترانی.
دوران فوران بیدرمان هورمونهای روزانه و ماهانه. دوران خندیدن به نظم خانواده. پرستش رایانه. گند زدن به فرهنگستان و رایانه و یارانه و گایانه. دوران واژهسازیهای احمقانه.
دوران توهم فردیت. دوران گوسفندی جدا از گله. دوران «کی از گرگ بد گنده میترسه؟» . دوران من نه منم. نه من منم. من آنم که رستم بود پهلوان. دوران فرار از قبیله. دوران شیرین جوانی. رین جوانی. تمام شد دیگر. باید بدانی. (این همه فحش به سعدی. آخرش گرفتار نثر مسجع بند تنبانی.)
برچسبها: یادآوری
ژوئیه 25, 2009 در 5:04 ق.ظ.
مرسی سارا
در روز نخست سی سالگی صبح را با این نوشته تو آغاز کردم که عجیب چسبید.
ژوئیه 25, 2009 در 11:27 ق.ظ.
حالا چرا اینقدر عصبانی؟
شوخی کردم، خیلی هم عالی
ژوئیه 25, 2009 در 2:48 ب.ظ.
سلام
می بایست ( همچین بایدی هم نداره ! ) مطلبی را به عرض برسانم : نمی دونم ولی شاید برای ما ( یا «من» ) – مهم – باشه و شما ندونی که پست های نه چندان بدرد بخور شما رو هر چند وقت که از نظر محترممون می گذرانیم( هه هه.. (خودمم خندام گرفته ) )
و شاید شما هم ندونی که خواننده هایی داری که خیلی نزدیک به شما …. ( نمی دونم از چه واژه مناسبی استفاده کنم ( «فکر می کنم» کلمه صحیحی نیست خودم دوست دارم بگم : از خوندن این مطالب و نوع نوشته شدن و احساسی که در زمان نوشته شدن اونها نویسنده داشته به مراتب بیشتر از خود اونها حال می کنم .)
پس بر خودم فشار آورده ( چون نوشتن خیلی سخت تر از خوندنه ) و خواستم سپاسگذاری کرده باشم و از شما دعوت کنم تا بیشتر بنویسید .
حالا خری مثل من هم خودش رو آدم حساب کرده شما و از شما دعوت کرده شما به بزرگواری ببخشید . ( چه کار کنیم که جوانی کردیم و یاد جوونی اوفتادیم )
موفق و موید باشید .
ژوئیه 25, 2009 در 3:17 ب.ظ.
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد!
ژوئیه 25, 2009 در 4:44 ب.ظ.
نثر مسجع بند تنبانی فوقالعاده خوبی بود.به شما مدتی است لینک دادهام اگر مایل بودید آن را لغو کنم لطفن اطلاع دهید در همین عنفوان جوانی!
—————
سارا:
مرسی یانو. نه مایل نیستم آن را لغو کنید.
ژوئیه 25, 2009 در 6:05 ب.ظ.
صمیمانه بود.
ژوئیه 26, 2009 در 5:39 ق.ظ.
همین الان داشتم وبلاگ تفکرات یک روانپریش را میخوندم. حالا هم شما… ته دلم خالی شد یه لحظه…
ژوئیه 26, 2009 در 9:11 ق.ظ.
متفاوت بود و جالب، ولی کمی آشفته و عصبانی.
خب البته گاهی هم اینطوری می شود دیگر!!
ژوئیه 26, 2009 در 5:45 ب.ظ.
همممم
آگوست 3, 2009 در 12:41 ب.ظ.
گمونم تو يه خر دوست داشتني باشي
آگوست 15, 2009 در 2:43 ب.ظ.
سعدی که خوبه که لیدی. من خیلی سعدی دوست دارم. چرا بازی های لیگ برتر رو نگاه نمی کنی که یه کم های بشی؟
آگوست 22, 2009 در 7:18 ق.ظ.
wo
bist
du
?
سپتامبر 3, 2009 در 10:56 ق.ظ.
گفتي همه و ز ياد بردي نامي بري از پشمك و باقالي
سعديا مرد نكونام نميرد هرگز /اگرم مرد به فلان حافظ
سپتامبر 21, 2009 در 8:55 ب.ظ.
این نوشته بسیار زیبا بود
آفرین بر شما
.
سپتامبر 23, 2009 در 9:01 ق.ظ.
سلام.کجایید؟ چرا نمینویسید؟